خانه عشق و صفا
دردو دل
درباره وبلاگ


خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی تقدیم به همه عاشقای دلشکسته

پيوندها
دانستنیها
آموزش
کلبه
!!! عاشیقیزم
سرزمين عاشقانه من
تنها ترين عاشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه
همسریابی
درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خانه عشق و صفا و آدرس kolbetanhaie.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 380
بازدید کل : 72175
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
غزاله

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : غزاله

فقط کافیست اعتماد کنید و فقط عنوان خود را در اختیار ما قرار دهید و 1 روزه پروژه خود را تحویل بگیرید

 

تایپ تمامی تحقیقات دانشجویی و دبیرستانی فقط صفحه ای 200 تومان

انجام تمامی پروژه های دانشجویی

انجام پاورهای اجرایی

انجام پایان نامامه های دانشجویی

انجام تمامی طرح های توجیحی

                فقط یک بار دیگر  اعتماد کنید

شماره های تماس :   09365660859 _  09195688103      ارمکی

 

 
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : غزاله

اپیزود اول : آشنایی با دایره بزرگ


قطعه گم شده تنها نشسته بود ...
در انتظار کسی که از راه برسد
و او را با خود جایی ببرد




بعضی ها با او جور در می آمدند ...



اما نمی توانستند قل بخورند



بعضی دیگر قل می خوردند
اما جور در نمی آمدند



یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید



دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید




یکی زیادی ظریف بود


و تالاپی پایین افتاد ...



یکی او را می ستود ...
و می رفت پی کارش




بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند



بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند
تکمیل تکمیل !




او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند




باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد
بعضی خیلی ریزبین بودند



بعضی ها در عالم خودشان بودند
و بی خیال می گذشتند

سلام !

 

فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید ...



فایده ای نداشت



این بار پر زرق و برق شد
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند
v


عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد !




اما ناگهان ...
قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن !



و رشد کرد



- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد :
"من هم نمی دانستم."



- میروم پی قطعه گم شده خودم،
که بزرگ هم نمی شود ...

روزها گذشت تا یک روز،
کسی آمد که با دیگران فرق داشت
قطعه گم شده پرسید : "از من چه می خواهی ؟"
- هیچ
- به من چه احتیاجی داری ؟
- هیچ
قطعه گم شده باز پرسید : "تو کی هستی ؟"
دایره بزرگ گفت : "من دایره بزرگم."




قطعه گم شده گفت :
"به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم"
دایره بزرگ گفت : " اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم"
قطعه گم شده گفت : "حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم ..."
دایره بزرگ گفت : "تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری"



- تنهایی ؟
نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید : "تا به حال امتحان کرده ای ؟"
قطعه گم شده گفت :"آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد"
دایره بزرگ گفت : "گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند
خب، من باید بروم. خداحافظ !
شاید روزی به همدیگر برسیم ..."
و قل خورد و رفت



قطعه گم شده باز تنها ماند
مدتی دراز در همان حال نشست


آن وقت ...
آهسته ...
آهسته ...
خود را از یک سو بالا کشید ...


تلپی افتاد




باز بلند شد ... خودش را بالا کشید ...
باز تالاپ ...
شروع کرد به پیش رفتن ...



و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن ...
آن قدر از جایش بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
بلند شد افتاد



تا شکلش کم کم عوض شد ...



حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد ...
و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید ...
و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت ...
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود
همین طور قل خورد و پیش رفت



تا ...


پایان.


نویسنده : شل سیلوراستاین

 

 
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : غزاله

 

 

زندگینامه علی شریعتی

 

 



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : غزاله

خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم،

 به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم

دکتر شریعتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 برایت دعا میکنم که خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو میگیرد

دکتر شریعتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 


دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشكوه می آفرینند.

دکتر شریعتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کاش خدا سه چیز را نمی آفرید .......          

غرور،دروغ،عشق

 

تا هیچ گاه کسی از سر غرور به دروغ دم از عشق نزند

دکتر شریعتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 


خوب بودن ! کلمه هیجان آوری نیست .

 خوبی ، در فارسی شکوه و عظمت خارق العاده ای ندارد ،

 با متوسط بودن و بی بو و خاصیت بودن هم صف است

خوب بودن از نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی است !

دکتر شریعتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حسين بيشتر از آب تشنه لبيک بود ، اما افسوس كه به جای افكارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترين درد او را بی آبی نامیدند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دیدم عده ای مرده ی متحرک را که بر یک زنده ی همیشه جاوید عزاداری می کنند .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

. آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی اند .

با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو

دکتر شریعتی

 

که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش

نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است

دکتر شریعتی

 

اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد

تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی

ای پناهگاه ابدی

تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی

دکتر شریعتی

 
اگر نمیتوانی خدمت کنی ..برو تا لااقل خیانت نکنی

.

.

.

بمان تا کاری کنی …کاری نکن بمانی

دکتر شریعتی

 

در دشمنی دورنگی نيست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ريا بودند.

دکتر شریعتی

 

خوشبختی ما در سه جمله است

تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم
حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

دکتر شریعتی

 

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

در خودش وجود دارد

دکتر شریعتی

 

آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد،
زندگی به رنج كشیدنش می ارزد.

دکتر شریعتی

 

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی. .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

دکتر شریعتی

 

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست

اسراف محبت است

دکتر شریعتی

 

خدایا تقدیر مرا خیر بنویس

آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم

دکتر شریعتی

 

هر چه هست برای مصلحتی است…و هر که هست به خاطر منفعتی است.

و هیچ چیزبه<<خودش>>نمی ارزد

دکتر شریعتی

 

اگر روزی تهدیدت کردن بدان در برابرت ناتوانند..

اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست..

اگر روزی ترکت کردن بدان لیاقت با تو بودن را نداشته اند..

دکتر شریعتی

 

مذهب شوخی سنگینی با من کرد .سالها مذهبی بودم بی آنکه خدایی داشته باشم………

دکتر شریعتی

 

فلسفه زندگی انسان در این جمله خلاصه میشود…….

فدا کردن آسایش زندگی برای فراهم آوردن وسایل آسایش زندگی

دکتر شریعتی

 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : غزاله

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

 
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : غزاله

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : غزاله

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

 

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : غزاله

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته‌ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل‌های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه‌هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روز‌های بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطر‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی‌ نیست اما درس بزرگی‌ شد برای من در زندگیم!

تا جایی‌ که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انار‌ها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه‌ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه‌ها و بوته‌های انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی‌ وقتا میتونستی، ساعت‌ها قائم شی‌، بدون اینکه کسی‌ بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی‌ از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی‌ از کارگرای جوونتر، در حالی‌ که کیسه سنگینی‌ پر از انار در دست داشت، نگاهی‌ به اطرافش انداخت و وقتی‌ که مطمئن شد که کسی‌ اونجا نیست، شروع به کندن چاله‌ای کرد و بعد هم کیسه انار‌ها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی‌ها اون زمان وضعشون خیلی‌ اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انار‌های مارو میدزی!

صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی‌، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گار‌ها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انار‌ها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم می‌تونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی‌ بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی‌ به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی‌ بزنه، سیلی‌ محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی‌ اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی‌ اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی‌ کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی‌ بازی نکنی‌، علی‌ اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه‌های دیگه، دیدم علی‌ اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه‌ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه‌ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : غزاله

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت. به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود. مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. آدم معقول همواره می تواند از سختی ها، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند!

 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : غزاله

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : غزاله

            اشعار فروغ فرخزاد



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : غزاله

 

تولدی دیگر

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : غزاله

 

اینجا، ستاره‌ها همه خاموشند

                                        اینجا، فرشته‌ها همه گریانند

اینجا شکوفه‌های گل مریم،

                                          بیقدرتر زخاک بیابانند


 

اینجا نشسته بر سر هر راهی

                                     دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

 در آسمان تیره نمی‌بینم

                                 نوری ز صبح روشن بیداری

 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : غزاله

 

زندگینامه فروغ



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : غزاله

فروغ فرخزاد

 



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, :: 11:41 :: نويسنده : غزاله

من ! خودم ! تنم ! وجودم ! و آنچه هستم ! آنچه می خواهم و آنچه هر چشمی به راه وجودش خیره مانده است ... نیستم !!!
شاید عبث ، شاید تخیل و شاید خیال باشم اما نه مغایر از بیهوده گی ها ...
زندگی احساس است . داغتر از هر شعله سوزنده و مشهورتر از نام هر آدم .مثل کلمه ی سه حرفی در یکی از ستون های جدول جایش خالی است لذا این سه حرف در قلب تو یا قلب من محسوس است ...
عشق و فقط عشق ...
غمی بزرگتر از غم های دیگر ...
دنیا را در چشم هایت می بینم ، زمان را در نگاه هایت جستجو می کنم و عشق و هستی را از کلامت می شنوم ...
خوبی ها و شادی های زمان بی تو برایم جلوه ای ندارد و غم دوری تو ، غم ندیدن تو و حتی غم این که نکند روزی تو را از دست بدهم ...
غمی بزرگتر از این غم دیگر نیست ...
حتی غم ایم که روزی من خواهم مرد ...
دوستت دارم و ...

 
سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : غزاله

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد . سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد . آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد .

پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود .

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز و گشوده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند . هیچ اتفاقی نیفتاد ! در واقع پروانه بقیه ی عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند . چیزی که آن شخص با همه ی مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروان بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند .

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم . اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم . به اندازه ی کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم

من دانائی خواستم و خدا به من مسائلی دادکه حل کنم

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت کردن داد ...

من به هر چه که خواستم نرسیدم اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم .

بیائید بدون ترس زندگی کنیم و با همه ی مشکلات مبارزه کنیم و بدانیم که میتوانیم بر تمامی آنها غلبه کنیم

 

 
سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : غزاله

خدایا!

من در کلبه ی فقیرانه ی خود

چیزی را دارم

که تو در عرش کبریائی خود نداری

من چون توئی را دارم

و تو چون خود نداری

 

امام زین العابدین (ع)

 
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 7:56 :: نويسنده : غزاله

 
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : غزاله

 

 تو که خوب میدانی کدامین حقیقت عشق را در نگاه مهربانت داری.

 

تو سر فصل تمام واژه های خوبی...

تعبیر تمام شعرهای ناب...

 

تفسیر قشنگ تمام ترانه های دلپذیر...

 

تو درک واقعی ترین حقیقت عشقی...

نجیب ترین سرنوشت گل سرخ...

 

تو حقیقت محض دل منی...

 

کسی که مرا تا خدای آسمانها می برد...

 

تو گرما بخش و روشنایی زندگی منی ...

تو خورشید عمر منی

 

کسی که مرا به تفاهم آب و آیینه و شمعدانی مهمان می کند.

تو نهایت دل منی...

نهایت روح من

 

تو نوازش نسیم در کوچه های قلب منی...

 

تو را دوست دارم که تو زیباترین آرزوی به واقعیت پیوسته ی منی.

 

دوستت دارم...


 
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 7:58 :: نويسنده : غزاله

خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم


خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم

خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته

خدایا! کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد

خدایا! دلم را
که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت


شعر از عرفان نظر آهاری

 
یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : غزاله

 
شنبه 6 فروردين 1390برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : غزاله

 
یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : غزاله

 
شنبه 28 اسفند 1389برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : غزاله

بهاران ، هنگام روئیدن گلهای وحشی ، دانه ی زیر خاک و جوانه ی آن که از خاک چادری بر پا نموده و اعلام ورود عروسی را بزم چمن می کند.

نغمه ی بلبلان و چهچهه ی قناری های زیبا ، نوای نی چوپان و ناله ی بع بع گوسفندان ، زمزمه ی جویبار و قلقل آبشار ، نسیم ملایم بهار و تولید آهنگ دلنوازی از شاخسار درختان ، اشعه ی نقره فام ماه در بحر ظلمت ، درخشیدن ستارگان الماس گون  ، رعد و برق و عمر کوته  ، لکه ی ابر ها و شفافی آسمان همگی حاکی از یک عشق پاک و مقدس است.

بهار ، بهار زندگی  ، بهار آرزو ، بهار عمر و همه در جستجوی بهار عشق مان خواهیم بود.

بهار ، دیده ی هر عاشق دلباخته را و قلب هر معشوق دلسوخته را به یاد بهاران عشقش می اندازد.

آنگاه بر خرمن خاطرات شورانگیزش نشسته و می اندیشد.

بهاران مبارک باد...

 
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : غزاله

یک زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد

در کناش یک بسته بیسکوئیت و مردی نشسته بود که روزنامه می خواند

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهانش گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده است

ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او یک بیسکوئیت بر میداشت آن مرد هم همین کار را می کرد  این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش  نشان دهد

وقتی تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد

این دیگر خیلی پر روئی می خواست او حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیما است آن زن کتابش را بست چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد به سمت دروازه ی اعلام شده رفت

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را بردارد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکوئیتش آنجاست باز نشده و دست نخورده!!!

خیلی شرمنده شد از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده را داخل ساکش گذاشته است

آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه عصبانی و بر آشفته شده باشد

در صورتیکه خودش آن موقع فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت های او می خورد خیلی عصبانی شده بود متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود

چهار چیز است که نمی توان آنها را باز گرداند

سنگ ... پس از رها کردن

حرف ... پس از گفتن

موقعیت ... پس از پایان یافتن

و زمان ... پس از گذشتن

 

 
یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 14:24 :: نويسنده : غزاله

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : غزاله

بگذار آن باشم که با تو در کوهسار گام بر می دارد

بگذار کسی باشم که بی دغدغه با او سخن می گوئی

بگذار کسی باشم که در وقت غم سوی او می آیی

بگذار کسی باشم که در شادی با او می خندی

بگذار کسی باشم که به او عشق می ورزی...

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : غزاله

ای ماه آرام آرام بر حال من گریه کن و ای ستارگان درخشان او را دلداری دهید چون او درد جدائی را کشیده است

 ای آسمان اشک مریز زیرا در پناه تو او خفته است

 ای نسیم بهاری آهسته بوز چون او به خواب ناز رفته است

 ای برگهای زمردین رقص و پای کوبی بس است ترسم او بیدار شود

 و ای بلبل خوش نوا آرام آرام نغمه سر ده تا او هوشیار نشود

 و تو ای طبیعت زیبا و غم انگیز آغوش بگشا دلبر دیروز و نا مهربان امروز را در بر گیر اندامی را در بغل گیر که زمانی غم و اندوه در بر گرفته بودش چون با من هم پیمان شده بود و...

 ای خانه ی تاریک گور من اندوه مخور به سویت خواهم آمد و تو ای یار دیروز و ای بی وفای امروز و ای شادی کن فردا ای عزیزتر از جان زیر آسمان پر ستاره بخواب فقط به آسمان نظاره کن و در میان ستارگان ساعتی که ستاره ی غروب می کند آگاه باش

 ای زیبا یار من از تو می خواهم روی سنگ قبر من نام من را قربانی عشق نقش کن و اگر خاطرات دوران وصالمان را بیاد داشتی با قطره ی اشکی که در حیاتم در کنارم دریغ کردی بر تربت من بریز و من را از لگد مال کردن غرور خود دلشاد کن...     

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : غزاله

 

 

 


خسته شدم بس كه تنها دويدم...
اشك گونه هايم را پاك كن و بر پيشانيم بوسه بزن...
مي خواهم با تو گريه كنم ...
خسته شدم بس كه...
تنها گريه كردم...
مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...
خسته شدم بس كه تنها ايستادم
 

 

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : غزاله


 

شده گاهی از کسی متنفر باشی واونم همینطور؟ اما تو دوری میکنی ولی او فضولی 
 

تو اون لحظه ها خیلی سخته تحمل رفتار های بی ادب اون
 

دلت می خواد فریاد بزنی وهمه رو خبر کنی ولی چه فایده ای داره کسی نه صداتو میشنوه نه احساست

 

رو درک میکنه . سخت ترین لحظه وقتیه که تو صبوری میکنی ولی اون از صبر تو سو ء استفاده.  مبینی

چقدر طرفت پست و زبونه و میبینی چقدر بی ارزش و حال بهم زنه ولی نمیتونی چیزی رو بازگو کنی. 
 

 گاهی هم از اینکه اینقدر احمقه دلت براش می سوزه
 

 دنیاست دیگه از اینطور آدمای بدبخت زیاد داره
 

بیچاره ها دلم واستون میسوزه آخه بدبخت تر از اینی هستین که چیزی رو درک کنین ولی یه چیزی رو

مطمئنم اونم این که یه روز سزای اعمالتون رو بدجوری پس میدید اونم تو همین دنیا فقط حیف که خیلی

دیره  و باید خیلی صبور بود

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : غزاله

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : غزاله

 

 

 

 
نمی دانم اینها که می گویم مناجات است یا درد دل ... اما می دانم که درد است ... درد است اینکه مناجات هایم با
 
تو دیر می شود ... درد است اینکه به کلبه دلم با تو سر نمی زنم ... به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم ... انگار که
 
سالهاست با تو سخن نگفته ام ... دلم تنگ توست . چه کنم از دست این منِ من ... که تا هوای مناجات می کنم ُ
 
وسوسه ای در دلم می اندازد و هوایی ام می کند . چه کنم ... تو به دادم برس . کم کمک به سال می رسد دوری
 
ام از کتابت ... که همنشینش شده بودم ... شاید از سال بگذرد مناجات خواندنم از صحیفه ات ... دلم را غبار
 
گرفته ... فکرم راکد شده ... قلبم خاموش شده ... و نمی توانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را بهانه ای برای
 
همه اینها کنم ... انگار که نفسم بهانه می خواست ... می اندیشیدم که حضورش رنگ تو را برایم پررنگ تر کند ...
 
اما نفسم نمی گذارد ... گرچه کودکم پاک تر از همه پاکی هاست . گه گاه که برایش از تو و کناب و دوستانت می
 
گویم ُ مانند فرشته ها به من گوش می دهد . آنچنان آرام که گویی لالایی آشنایی برایش می خوانم . پس او نیست
 
سبب همه بی مهریم ... هرچه هست می دانم که تنها و تنها چاره اش پیش توست . کمکم کن مهربانم . راهی
 
برایم بگشا . همتی در من بگمار تا  بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم ... بیچارگیم را تنها تو می دانی و تنها
 
تویی که همیشه با من می مانی ... و دردم را تنها تو درمانی ... تو که مهربان ترین مهربانانی ....

 

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : غزاله

 

آغوش امن

دستهایت را بگشا

 

بگذار حس هم آغوشی را با تو تجربه کنم

 

بگذار گرمای تنت، یخهای وجودم را آب کند

 

بگذار یکی شویم

 

عطشم را تو سیراب کن

 

دستهایت را بگشا

 

و بگذار

 

 در آغوش امنت آرام بگیرم

 

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : غزاله

 

سکوت نیمه شب مرا به فکر کردن وا میدارد.بی خوابی و نیاز به شنیدن

 

صدایت،اما افسوس که نمیتوانم صدای شیرین و دلنوازت را بشنوم.

 

چقدر سکوت شب بد است.از تاریکی بیزارم. و از تنهایی هم.ای کاش «تو»

 

در کنارم بودی،چه آرزوی محالی!

 

دلم میخواهد وقتی چشمانم را میبندم،فقط خواب «تو» را ببینم. آرزوی

 

همیشگی من! اما «تو»آنقدر نامهربانی که حتی در خواب هم به سراغم

 

نمی آیی!

 

من از شب شاکیم ای یار...

 

 
پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : غزاله

! خدایا

دوستانی دارم به مانند کوه های سر به فلک کشیده استوار و بزرگوار

رفاقت با آنها شرف است و مصاحبت با آنها ضمانت سلامت

در کنار آنها بودن حق است و فراموشی آنها محال و دعا برای ایشان واجب

خدایا ! پس تمنا دارم همیشه سرافرازشان بدار

دوستشان دارم همیشه دوستشان بدار

 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : غزاله


این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است  آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم

 

این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی

 

افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی . ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست . تو معشوق بی وفا هستی . بی وفا تر از روشنائی روز

 

اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روز ها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من جه کرده ام

 

دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد

... افسوس که چه قدر بی وفا بودی

 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : غزاله

... قنوت یعنی خود را در دستها نهادن و تقدیم خدا نمودن

 


 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : غزاله

 
سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : غزاله

خورشید به عادت همیشگی خود سر گرم وداع با روز بود گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بودند گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند . درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند . پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند . قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم . قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند . از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم

دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود . ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود . ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید

در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود . مرا دلجوئی می داد . نوید بازگشت از سفر به من می داد

وقت ملاقات تمام شد . دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم

انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد . اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم . شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذاب می داد . برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم

دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد