دستهایت را بگشا
بگذار حس هم آغوشی را با تو تجربه کنم
بگذار گرمای تنت، یخهای وجودم را آب کند
بگذار یکی شویم
عطشم را تو سیراب کن
دستهایت را بگشا
و بگذار
در آغوش امنت آرام بگیرم
|
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : غزاله
فقط کافیست اعتماد کنید و فقط عنوان خود را در اختیار ما قرار دهید و 1 روزه پروژه خود را تحویل بگیرید
تایپ تمامی تحقیقات دانشجویی و دبیرستانی فقط صفحه ای 200 تومان انجام تمامی پروژه های دانشجویی انجام پاورهای اجرایی انجام پایان نامامه های دانشجویی انجام تمامی طرح های توجیحی فقط یک بار دیگر اعتماد کنید شماره های تماس : 09365660859 _ 09195688103 ارمکی
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : غزاله
اپیزود اول : آشنایی با دایره بزرگ
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید ...
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : غزاله
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : غزاله
خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم، به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم دکتر شریعتی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برایت دعا میکنم که خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو میگیرد
دکتر شریعتی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دکتر شریعتی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کاش خدا سه چیز را نمی آفرید ....... غرور،دروغ،عشق
تا هیچ گاه کسی از سر غرور به دروغ دم از عشق نزند دکتر شریعتی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خوبی ، در فارسی شکوه و عظمت خارق العاده ای ندارد ، با متوسط بودن و بی بو و خاصیت بودن هم صف است خوب بودن از نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی است ! دکتر شریعتی * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من چیستم؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * چه امید بندم در این زندگانی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * از دیده به جاش اشک خون می آید * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * چو کس با زبان دلم آشنا نیست * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * حسين بيشتر از آب تشنه لبيک بود ، اما افسوس كه به جای افكارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترين درد او را بی آبی نامیدند. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دیدم عده ای مرده ی متحرک را که بر یک زنده ی همیشه جاوید عزاداری می کنند . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * . آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی اند . با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو دکتر شریعتی که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است دکتر شریعتی اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی ای پناهگاه ابدی تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی دکتر شریعتی اگر نمیتوانی خدمت کنی ..برو تا لااقل خیانت نکنی
. . . بمان تا کاری کنی …کاری نکن بمانی دکتر شریعتی در دشمنی دورنگی نيست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ريا بودند. دکتر شریعتی خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم دکتر شریعتی خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد دکتر شریعتی آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد، دکتر شریعتی مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟ پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی. . برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! دکتر شریعتی دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است دکتر شریعتی خدایا تقدیر مرا خیر بنویس آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم دکتر شریعتی هر چه هست برای مصلحتی است…و هر که هست به خاطر منفعتی است. و هیچ چیزبه<<خودش>>نمی ارزد دکتر شریعتی اگر روزی تهدیدت کردن بدان در برابرت ناتوانند.. اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست.. اگر روزی ترکت کردن بدان لیاقت با تو بودن را نداشته اند.. دکتر شریعتی مذهب شوخی سنگینی با من کرد .سالها مذهبی بودم بی آنکه خدایی داشته باشم……… دکتر شریعتی فلسفه زندگی انسان در این جمله خلاصه میشود……. فدا کردن آسایش زندگی برای فراهم آوردن وسایل آسایش زندگی دکتر شریعتی
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : غزاله
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : غزاله
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : غزاله
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : غزاله
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفتهای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچههاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطرای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم! تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوهها و بوتههای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعتها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چالهای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتیها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گارها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره! شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچههای دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسهای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسهای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : غزاله
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت. به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود. مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. آدم معقول همواره می تواند از سختی ها، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند!
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : غزاله
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:26 :: نويسنده : غزاله
اینجا، ستارهها همه خاموشند اینجا، فرشتهها همه گریانند اینجا شکوفههای گل مریم، بیقدرتر زخاک بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریاکاری در آسمان تیره نمیبینم نوری ز صبح روشن بیداری
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : غزاله
یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, :: 11:41 :: نويسنده : غزاله
من ! خودم ! تنم ! وجودم ! و آنچه هستم ! آنچه می خواهم و آنچه هر چشمی به راه وجودش خیره مانده است ... نیستم !!!
سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : غزاله
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد . سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد . آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد . پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود . آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز و گشوده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند . هیچ اتفاقی نیفتاد ! در واقع پروانه بقیه ی عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند . چیزی که آن شخص با همه ی مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروان بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند . گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم . اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم . به اندازه ی کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم . من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم من دانائی خواستم و خدا به من مسائلی دادکه حل کنم من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت کردن داد ... من به هر چه که خواستم نرسیدم اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم . بیائید بدون ترس زندگی کنیم و با همه ی مشکلات مبارزه کنیم و بدانیم که میتوانیم بر تمامی آنها غلبه کنیم
سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : غزاله
خدایا! من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریائی خود نداری من چون توئی را دارم و تو چون خود نداری
امام زین العابدین (ع)
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : غزاله
تو که خوب میدانی کدامین حقیقت عشق را در نگاه مهربانت داری.
تو سر فصل تمام واژه های خوبی... تعبیر تمام شعرهای ناب...
تفسیر قشنگ تمام ترانه های دلپذیر...
تو درک واقعی ترین حقیقت عشقی... نجیب ترین سرنوشت گل سرخ...
تو حقیقت محض دل منی...
کسی که مرا تا خدای آسمانها می برد...
تو گرما بخش و روشنایی زندگی منی ... تو خورشید عمر منی
کسی که مرا به تفاهم آب و آیینه و شمعدانی مهمان می کند. تو نهایت دل منی... نهایت روح من
تو نوازش نسیم در کوچه های قلب منی...
تو را دوست دارم که تو زیباترین آرزوی به واقعیت پیوسته ی منی.
دوستت دارم...
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 7:58 :: نويسنده : غزاله
خدایا ! دلم باز امشب گرفته
شنبه 28 اسفند 1389برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : غزاله
بهاران ، هنگام روئیدن گلهای وحشی ، دانه ی زیر خاک و جوانه ی آن که از خاک چادری بر پا نموده و اعلام ورود عروسی را بزم چمن می کند. نغمه ی بلبلان و چهچهه ی قناری های زیبا ، نوای نی چوپان و ناله ی بع بع گوسفندان ، زمزمه ی جویبار و قلقل آبشار ، نسیم ملایم بهار و تولید آهنگ دلنوازی از شاخسار درختان ، اشعه ی نقره فام ماه در بحر ظلمت ، درخشیدن ستارگان الماس گون ، رعد و برق و عمر کوته ، لکه ی ابر ها و شفافی آسمان همگی حاکی از یک عشق پاک و مقدس است. بهار ، بهار زندگی ، بهار آرزو ، بهار عمر و همه در جستجوی بهار عشق مان خواهیم بود. بهار ، دیده ی هر عاشق دلباخته را و قلب هر معشوق دلسوخته را به یاد بهاران عشقش می اندازد. آنگاه بر خرمن خاطرات شورانگیزش نشسته و می اندیشد. بهاران مبارک باد...
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : غزاله
یک زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد در کناش یک بسته بیسکوئیت و مردی نشسته بود که روزنامه می خواند وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهانش گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده است ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او یک بیسکوئیت بر میداشت آن مرد هم همین کار را می کرد این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد وقتی تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد این دیگر خیلی پر روئی می خواست او حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیما است آن زن کتابش را بست چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد به سمت دروازه ی اعلام شده رفت وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را بردارد ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکوئیتش آنجاست باز نشده و دست نخورده!!! خیلی شرمنده شد از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده را داخل ساکش گذاشته است آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون اینکه عصبانی و بر آشفته شده باشد در صورتیکه خودش آن موقع فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت های او می خورد خیلی عصبانی شده بود متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود چهار چیز است که نمی توان آنها را باز گرداند سنگ ... پس از رها کردن حرف ... پس از گفتن موقعیت ... پس از پایان یافتن و زمان ... پس از گذشتن
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : غزاله
بگذار آن باشم که با تو در کوهسار گام بر می دارد بگذار کسی باشم که بی دغدغه با او سخن می گوئی بگذار کسی باشم که در وقت غم سوی او می آیی بگذار کسی باشم که در شادی با او می خندی بگذار کسی باشم که به او عشق می ورزی...
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : غزاله
ای ماه آرام آرام بر حال من گریه کن و ای ستارگان درخشان او را دلداری دهید چون او درد جدائی را کشیده است ای آسمان اشک مریز زیرا در پناه تو او خفته است ای نسیم بهاری آهسته بوز چون او به خواب ناز رفته است ای برگهای زمردین رقص و پای کوبی بس است ترسم او بیدار شود و ای بلبل خوش نوا آرام آرام نغمه سر ده تا او هوشیار نشود و تو ای طبیعت زیبا و غم انگیز آغوش بگشا دلبر دیروز و نا مهربان امروز را در بر گیر اندامی را در بغل گیر که زمانی غم و اندوه در بر گرفته بودش چون با من هم پیمان شده بود و... ای خانه ی تاریک گور من اندوه مخور به سویت خواهم آمد و تو ای یار دیروز و ای بی وفای امروز و ای شادی کن فردا ای عزیزتر از جان زیر آسمان پر ستاره بخواب فقط به آسمان نظاره کن و در میان ستارگان ساعتی که ستاره ی غروب می کند آگاه باش ای زیبا یار من از تو می خواهم روی سنگ قبر من نام من را قربانی عشق نقش کن و اگر خاطرات دوران وصالمان را بیاد داشتی با قطره ی اشکی که در حیاتم در کنارم دریغ کردی بر تربت من بریز و من را از لگد مال کردن غرور خود دلشاد کن...
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : غزاله
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : غزاله
شده گاهی از کسی متنفر باشی واونم همینطور؟ اما تو دوری میکنی ولی او فضولی تو اون لحظه ها خیلی سخته تحمل رفتار های بی ادب اون دلت می خواد فریاد بزنی وهمه رو خبر کنی ولی چه فایده ای داره کسی نه صداتو میشنوه نه احساست
رو درک میکنه . سخت ترین لحظه وقتیه که تو صبوری میکنی ولی اون از صبر تو سو ء استفاده. مبینی چقدر طرفت پست و زبونه و میبینی چقدر بی ارزش و حال بهم زنه ولی نمیتونی چیزی رو بازگو کنی. گاهی هم از اینکه اینقدر احمقه دلت براش می سوزه دنیاست دیگه از اینطور آدمای بدبخت زیاد داره بیچاره ها دلم واستون میسوزه آخه بدبخت تر از اینی هستین که چیزی رو درک کنین ولی یه چیزی رو مطمئنم اونم این که یه روز سزای اعمالتون رو بدجوری پس میدید اونم تو همین دنیا فقط حیف که خیلی دیره و باید خیلی صبور بود
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : غزاله
نمی دانم اینها که می گویم مناجات است یا درد دل ... اما می دانم که درد است ... درد است اینکه مناجات هایم با
تو دیر می شود ... درد است اینکه به کلبه دلم با تو سر نمی زنم ... به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم ... انگار که
سالهاست با تو سخن نگفته ام ... دلم تنگ توست . چه کنم از دست این منِ من ... که تا هوای مناجات می کنم ُ
وسوسه ای در دلم می اندازد و هوایی ام می کند . چه کنم ... تو به دادم برس . کم کمک به سال می رسد دوری
ام از کتابت ... که همنشینش شده بودم ... شاید از سال بگذرد مناجات خواندنم از صحیفه ات ... دلم را غبار
گرفته ... فکرم راکد شده ... قلبم خاموش شده ... و نمی توانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را بهانه ای برای
همه اینها کنم ... انگار که نفسم بهانه می خواست ... می اندیشیدم که حضورش رنگ تو را برایم پررنگ تر کند ...
اما نفسم نمی گذارد ... گرچه کودکم پاک تر از همه پاکی هاست . گه گاه که برایش از تو و کناب و دوستانت می
گویم ُ مانند فرشته ها به من گوش می دهد . آنچنان آرام که گویی لالایی آشنایی برایش می خوانم . پس او نیست
سبب همه بی مهریم ... هرچه هست می دانم که تنها و تنها چاره اش پیش توست . کمکم کن مهربانم . راهی
برایم بگشا . همتی در من بگمار تا بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم ... بیچارگیم را تنها تو می دانی و تنها
تویی که همیشه با من می مانی ... و دردم را تنها تو درمانی ... تو که مهربان ترین مهربانانی ....
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : غزاله
آغوش امن
دستهایت را بگشا
بگذار حس هم آغوشی را با تو تجربه کنم
بگذار گرمای تنت، یخهای وجودم را آب کند
بگذار یکی شویم
عطشم را تو سیراب کن
دستهایت را بگشا
و بگذار
در آغوش امنت آرام بگیرم
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : غزاله
سکوت نیمه شب مرا به فکر کردن وا میدارد.بی خوابی و نیاز به شنیدن
صدایت،اما افسوس که نمیتوانم صدای شیرین و دلنوازت را بشنوم. چقدر سکوت شب بد است.از تاریکی بیزارم. و از تنهایی هم.ای کاش «تو»
در کنارم بودی،چه آرزوی محالی! دلم میخواهد وقتی چشمانم را میبندم،فقط خواب «تو» را ببینم. آرزوی
همیشگی من! اما «تو»آنقدر نامهربانی که حتی در خواب هم به سراغم
نمی آیی! من از شب شاکیم ای یار...
پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : غزاله
! خدایا دوستانی دارم به مانند کوه های سر به فلک کشیده استوار و بزرگوار رفاقت با آنها شرف است و مصاحبت با آنها ضمانت سلامت در کنار آنها بودن حق است و فراموشی آنها محال و دعا برای ایشان واجب خدایا ! پس تمنا دارم همیشه سرافرازشان بدار دوستشان دارم همیشه دوستشان بدار
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : غزاله
این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم
این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی
افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی . ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست . تو معشوق بی وفا هستی . بی وفا تر از روشنائی روز
اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روز ها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من جه کرده ام
دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد ... افسوس که چه قدر بی وفا بودی
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : غزاله
... قنوت یعنی خود را در دستها نهادن و تقدیم خدا نمودن
سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : غزاله
خورشید به عادت همیشگی خود سر گرم وداع با روز بود گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بودند گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند . درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند . پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند . قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم . قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند . از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود . ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود . ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود . مرا دلجوئی می داد . نوید بازگشت از سفر به من می داد وقت ملاقات تمام شد . دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد . اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم . شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذاب می داد . برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود |